مصاحبه با شهاب حسيني . یاغی ها عاشق می شوند
مصاحبه با شهاب حسيني . یاغی ها عاشق می شوند
این خستگی شیرین:
می گویند خستگی از کار زیاد همیشه با یک سرحالی و نشاط همراه است. من البته آن نشاط و سرحالی را تقریبا اواسط پارسال پشت سر گذاشتم و تا اواخر سال داشتم به خستگی بیمارگونه ای دچار می شدم. هر چند حالا با یک فاصله ۲ ماهه بعد از سال جدید فرصت این را داشتم که کار نکنم ولی در این یکی دو ماه خوشبختانه اوضاع روحیم خیلی بهتر شده و خستگی کمتری دارم. بعد از یک دوره سنگین کاری وقتی زمانی پیش بیاید که کاری نداشته باشم بازهم به فکر کارم. به هر حال سینما کار ماست و البته دغدغه اصلی مان.مثلا وقتی قصه خوبی می شنوم با خودم می گویم وای چقدر خوب است که این قصه تبدیل به فیلم بشود. به هر حال می خواهم بگویم درروزهای استراحت با کارمان بی ارتباط نبودیم. در کنار این ماجرا مدتی که استراحت کردمکمی هم به ترمیم بخش هایی از زندگی ام پرداختم که نیازبه ترمیم داشت.
به دنبال یک چیزماندگارتر:
من هم دوست دارم مثل هرکس دیگری که در کارش پیش می رود من هم پیش بروم. فقط بازیگری هدف متعالی وغایی من نیست. دلم می خواهد شرایطی پیش بیاید که بتوانم کم کم با بچه های هم سلیقه وهم نسلم کارهای تیمی را تجربه بکنم والبته یک جورفراغت اقتصادی فراغت که نمی شود گفت ولی به هر حال چیزی که خدای نکرده آدم درزندگی محتاج کسی نباشد. بقیه اش دیگر پیگیری هدف های بزرگ است که درنهایت منجر به این بشودکه ماهم سهم بودنمان را ادا کنیم. باید اعتراف کنم که همیشه این من بودم که از موقعیت های اجتماعی وازبستر سرزمینم وازهمکاری با دیگران استفاده کردم ودارم به عنوان بازیگر کار حرفه ای انجام می دهم. اگر این اتفاق اقتاده به خاطر این بوده که خیلی شرایط دست به دست هم دادند به خاطرهمین از یک جایی به بعد تواحساس می کنی که بدهکارهستی و باید این بدهی را پرداخت کنی.
شهاب حسینی
کافی شاپ شهاب:
به فکرایجاد یک فعالیت در کنار بازیگری افتادم. اینکه اگر خدا کمک کند در قالب یک فضایی بیشتر بتوانم با مخاطبم ارتباط مستقیم برقرار کنم. خیلی وقت ها خیلی از نکات به خاطر عدم دسترسی با مخاطب یا عدم دسترسی مخاطب با آدم همچنان ناگقته باقی می ماند و بعد هم گرد فراموشی وزمان آن را می پوشاند وهیچ وقت گفته نمی شود.مصاحبه ها هست ولی ممکن است هیچ وقت آن جواب از لابه لای مصاحبه ها بیرون نیاید. همین برای من یک انگیزه بزرگ شد البته انگیزه اقتصادی هم هست اینکه یک فضایی مثل کافی شاپ به وجود بیاید که مخاطب بیاید بنشیند یک قهوه ای بخورد و به صورت کاملا مستقیم از تو سوال هایش را بپرسد.
همه ما ابزاریم:
با وجود تمام تفاوت ها همه ما در یک مسئله باهم مشترکیم. اگر خدای نکرده در تهران زلزله بیاید برای همه ما اتفاق می افتد برای من وتو که ۱۸۰ درجه نظراتمان باهم مخالف است. این را یادمان رفته که بابا ته ته این ماجرا همگی برای یک آب وخاکیم از یک خانواده ایم. چه طورمی شود در یک خانه ای ما ۵ بچه داشته باشیم که یکی غرق رفاه باشد ویکی غرق فقر؟ این زندگی اصلا تعادل دارد؟ نه ولی باید دل بسوزانیم. هرکسی که می آید باید دل بسوزاند.هرکسی که خدا وسیله ای در اختیارش گذاشته. همه ما ابزاریم. یک جمله قشنگی بود که می گفت (( قلمویم دردست نقاش اون می چرخونه من هم کارم رو انجام می دهم ولی اثر رو اون خلق کرده.))
این همه سوپراستار:
ما باید مفهوم (( سوپراستار)) را درست تعریف کنیم. یعنی کسی که بعد جهانی دارد و همه جای دنیا شناخته شده است. کسی که آدم بزرگی هم هست و درفیلم های بزرگ بازی می کند ولی وقتی ما در حیطه محدوده جغرافیایی هستیم می شویم آدم هایی که فقط مسئولیتشان بیشتر است و می توانند وطن و آب و خاک وفرهنگشان را به دنیای بیرون معرفی کنند. یک چنین چیزی اشراف لازم دارد.اگرآدم برود درفلان برج یا پنت هاوس زندگی کند وسوارماشین آنچنانی اش بشود و بیاید و برود و هیچ کس راهم نبیند بعد ازیک مدت اوست که در انزوا قرار می گیرد وهیچ چیز دیگری برای گفتن ندارد برای اینکه اصلا در جریان چیزی نیست. اصلا به نظر من هر کسی که دارد کارش را ایده آل انجام می دهد یا لااقل سعی می کند به معیارهای ایده آل برسد سوپر استار است. این سوپر استار میتواند هنری باشداجتماعی باشد و اصلا تجاری باشد. شما اگر نانوای محله تان با روی خوش نان را به دست تو بدهد به نظر من سوپر استار است برای اینکه تلاش می کند از چیزی که هست به بهترین شکل استفاده کندیا یک پدری که تمام هم و غمشبه دست آوردن نان حلال برای خانواده است سوپر استار است تا اینکه ابر و باد و مه و خورشید و فلک جمع بشوند و دوربین و همه چیز بیاید که مثلا یک صورتی روی پرده از طریق سینما دیده بشود.
این خداوند هنرمند:
بزرگترین هنرمند تمام عالم خداست برای اینکه هیچ وقت در امید را نمی بندد. حتی وقتی آدم را تهدید می کند که اگر این کار را نکنی آتش جهنم هست اما باز هم بخشنده و مهربان است. یعنی باز هم یک امیدی هست که بدانیم و این همان رفتار هنرمندانه اوست. یک هنرمند به جای اینکه از دم دستی ترین ابزار وجود خودشمثل حنجره و دستگاه گفت و گو و زبان و این ها مدد بگیرد تمام این انرژی را صرف خلق یک اثر می کند که حاوی تمام آن چیزهایی است که سال هاست می خواسته فریاد بزند. اثر هنرمندانه آنقدر با تو باز برخورد می کند که اجازه می دهد خودت با کلیت ماجرا رو به رو شوی و با استناد به تفکر و شعور و احساس و اراک خودت نظرت را درباره اش بگویی. خدا اگر نمی تواند طنینی ایجاد کند و با هر بشری گفت و گو کند در سکوت مطلق و فقط با استناد به آن نشانه ها و آفریده ها که در تمام دنیا هست خود نمایی می کند و می گوید اگر شعور داشته باشی از خجالت آب می شوی……
توهم آدم های مشهور:
روی ایده راه انداختن فضا خیلی فکر کردم اینکه تو در یک مواقع خواصی خارج از کار سینما در جایی باشی و همه بدانند که کجایی. اگر کسی حرفی داشته باشد نظری راجع به تو داشته باشد یا اصلا دعوا داشته باشد بیاید و حرفش را بدون واسطه بزند. من بعضی از مرزبندی ها را اصلا قبول ندارم مثلا همین مرزبندی با استعداد و بی استعداد بودن را. خدا به هر کسی به مقتضیات توانایی هایش استعداد خاص خودش را عطا کرده و حالا ممکن است یکی از آن خوب استفاده کند و یکی اصلا استفاده نکند. حالا اگر کسی استعداد و توانایی اش را به کار می برد برای اینکه تبدیل به چیزی شود باید به یاد داشته باشد که بر خواسته از کجاست و این کارها را برای چه کسانی می کند. بعضی از ما متاسفانه وقتی جایگاهی پیدا میکنیم توهمی زندگی ما را در بر می گیرد که ما را از بقیه جدا کند و یک فرا انسان نشانمان بدهد. خیلی وقت ها این موضوع به جایی می رسد که یک جور نارسسیم شکل می گیرد و دیگر آدم هیچ حرف مخالف یا انتقادی را نمی تواند بپذیرد. تک روی می کند تک بینی می کند و هیچ وقت در جریان ماجراهای روز قرار نمی گیرد و این می شود نقطه شروع سقوطش.
زیکو و زورو شمایل هایی که دوستشان داشتم:
همه ما در یک دوره ای از زندگی لباس کهنه گمنامی به تن داشتیم. جوان بودیم و عاشق اینکه یک جور سری در سرها در بیاوریم مثلا بت ورزشی من آن موقع ((زیکو)) بود فکر می کردم اگر زیکو بودم چه حالی می داد! یا مثلا فیلم نگاه می کردیم و زورو را می دیدیم. یکی از دردهای من اصلا همین است. من از۶ – ۵ سالگی زورو را می شناسم ولی مثلا رستم و سهراب و اسفندیار را هیچ کس در دنیا نمی شناسد. الان کشورها به دو شکل خودشان را قوی می کنند یکسری که می آیند تا دندان خودشان را مسلح کنند در حالی که کشورهایی هم هستند که با سرمایه گذاری هنری خودشان را به دنیا می شناسانند مثلا ۵۰۰ – ۴۰۰ سال تاریخ دارند ولی ولی طوری درباره ۱۰ هزار سال پیش فیلم می سازند که شما فکر می کنید این کشور از ۱۰ هزار سال پیش بوده. آنقدر که در کارشان دقیق هستند. وظیفه هنرمند هم همین است. هیچ وقت نمی آید بگوید هر چیزی که من می گویم همان است. نظرش را می گوید ایده اش را پیدا می کند و تو می بینی و قضاوت می کنی. به هر حال ما این بخش را کم داریم. نباید یادمان برود که برای چه چیزی آمده ایم.
شبی که مرا به کلانتری بردند! :
من بچه اول هستم. غیر از خودم دو خواهر و یک برادر دارم. البته هیچ وقت پیش نیامد که در مدرسه ای که پدرم بود تحصیل کنم چون محل زندگیمان با محل کار پدر فاصله داشت. اینطور هم نبود که از نظر درسی خیالم راحت باشد چون من بچه درس خوانی نبودم. سال سوم راهنمایی یک بار سر پول تو جیبی با پدرم حرفم شد گفتم این روزی ۱۰۰ تومان را نمی شود ببری و خروس قندی هم بخری. توقع مان بالا بود. در نهایت پدرم گفت اینجا همین است اگر بیشتر لازم داری خودت برو کار کن من هم سر قد بازی رفتم و ۲ سال در طلاسازی در یک کارگاه در لاله زار کار کردم. یک دوره ای می خواستم درس را بگذارم کنار و کار کنم کم کم غیبت هایم به خاطر کار زیاد شد و یک سال رد شدم. یکدفعه در محیطی وارد شدم که دیدم نه کسی نازم را می خرد و نه کسی برایم تره خورد می کند. اوایل پادو بودم و باید هر کاری می گفتند انجام می دادم. دیگر خانه نبود که تمام داد و فریادهایمان را سر پدر و مادر خالی کنیم. جامعه از این شوخی ها با آدم ندارد. خلاصه بعد از ۲ – ۳ سال دیدم که واقعا نمی توانم به هر حال من پسر یک دبیر بودم که داشتم از ترک تحصیل صحبت می کردم و این نمی شد. بعد از آن هم خودم را سینه خیز تا دیپلم رساندم و خانواده ام خیلی ناراحت بودند و یکی از بدترین دوران زندگی من بود. دوره ای که می شود گفت از سال دوم دبیرستان تا دیپلم من به شدت فرزند ناخلف خانواده ام بودم و دیگر خیلی کسی جدی هم نمی گرفت. خیلی هم از بابت آینده من ناراحت بدند. همه فکر می کردند که من آینده بسیار ناراحت کننده ای در پیش رو دارم به خاطر اینکه رفتارهایم اینطوری بود زیاد دعوا می کردم. کلانتری و این ها کتک و کتک کاری توی خیابان که یک دفعه هم متاسفانه با یکی از دوست هایم دعوایم شد که زدم چند تا از دندان هایش شکست بعد خانواده اش آمدند و مرا بردند کلانتری و شب نگه داشتند. بعد از آن پدرم آمدم و به جای اینکه من را ببرد آنقدر از دستم عصبانی بود که گفت: هر وقت فکر کردید آدم شده خودتان بفرستیدش بیاید!
یک راه شیرین برای حل مشکلات:
اول شهاب حسینی بعد هم هر کدام از بچه های هنرمند که میل داشتند بنشینند و صادقانه و دوستانهبا مخاطب شان صحبت کنند. انتقاد ها را بشنوند و جواب آن را خیلی محترمانه و دوستانه بدهند که بله شما درست می گویید مثلا من این جا را اشتباه کردم ولی دلیل اشتباه این بود. ببینید چه قدر همه چیز روشن می شود. دیگر کسی فکر نمی کند فلانی تو که سیمرغ گرفتی این چه فیلم مزخرفی بود که بعدش بازی کردی؟ چون من به همان آدم می توانم جواب بدهمکه در آن شرایط بحران مالی زیادی داشتم و زندگی ام به خطر افتاده بود به خاطر همین این کار را کردم. بالاخره به یک نتیجه ای می رسیم. در حالی که الان ما آدم ها را از دور می شناسیم و مدام توهمات غیر واقعی درباره شان برایمان شکل می گیرد مثلا من اگر جایی سیگار دستم باشد این کار بدی است. چرا؟ چون از من توقع نمی رود. من می گویم درست است که باید خودم را اصلاح کنم ولی این یک طرفه نیست که صرفا چون از من توقع نیست همه را بگذارم کنار. نه این دو سویه است. مقداری هم باید حق بدهیم به آن طرف که آن فردیت های خودش را حفظ کند به جای اینکه مدام به رویش بیاوریم بیاییم دوستانه بگوییمکه فلانی ما تو را دوست داریم و کارهایت تاثیرگذار است پس سیگار نکش. ببینید نوع برخوردها چهقدر می تواند متفاوت باشد. ته این کار اگه هیچی نداشته باشد یک صداقت شیرینی هست و اینکه اگر مشکلی هم باشد خیلی قشنگ با گفت و گو حل می شود.
خوش قلب مثل (( مادر )):
درباره مادرم ایطور شروع می کنم که یک آدم فوق العاده زحمتکش و از آن جایی که یادم می آید همیشه مریض حال بوده. من خوش قلبی را از مادرم می بینم. به نظرم قلب صافی دارد. ممکن هست حالا یک وقت هایی با هم اختلاف نظرهایی پیدا کرده باشیم ولی مطمئنم که همین ماجرا ها از یک منبع زلال و پاک و بی آلایش سرچشمه می گیرد و هدفی جز خیر و صلاح ما در آن نیست. بعضی وقت ها شاید یک مقداری ادبیاتمان با هم نمی خواند ( خنده ) ولی به هر ترتیب به این معتقدیم که مادر به عنوان یک انسان بسیار خوش قلب است. من هر چه دارم از پدر و مادر خوش قلب خودم دارم که تا پایان عمر سپاسگزارشان هستم.
کافه هنر آرزوی من:
من می گویم یکسری کارهایی باید باعث بشود که یکسری از تصورات توهم گونه درباره بعضی از آدم های معروف تعدیل شود. چرا که کسی فکر می کند که فلان بازیگر که مثلا یک رل خیلی شکوهمند بازی کرده خودش هم باید به همان اندازه آدم شکوهمندی باشد. اصلا اینطور نیست. وقتی مخاطب می آید در یک فضایی بازیگر را می بیند حتی ممکن است متوجه بشود در خاستگاه اجتماعی از آن بازیگر بالاتر است. ما باید بنشینیم و حرف هایمان را در چنین فضایی با مخاطب هایمان بزنیم. ما وقتی برویم پارک یا فرهنگسرا یا جایی مثل این ها امکان دسترسی برای همه وجود ندارد. من می خواهم جایی را افتتاح کنم به اسم کافه هنر که مخاطب هایم بیایند و راجع به هنر با هم صحبت کنیم. اینکه اصلا فلسفه هنر چیست؟ چرا خداوند بیشتر از هر چیز دیگری هنرمند است وتو آثار هنریش را هر جا که چشم بیاندازی می بینی.
می خواهم خودم را بشناسم:
همیشه از خودم می پرسم تعریف خوشبختی چیست؟ خوشبختی یک مفهوم است که در قلب و مغز آدم است. خوشبختی هیچ مارکت و بازاری نداردکه تو بروی و حالا ۲ کیلو خوشبختی بخریو خوشبخت شوی یا مثلا کارت آن را داشته باشی. خوشبختی به درن آدم بر می گردد به آگاهی بر می گردد. به قول حضرت علی (ع) که می گوید (( غنی ترین شما قانع ترین شماست.)) چرا این را می گوید؟ یعنی به خودمان و زن بچه مان سختی بدهیم و خساست به خرج بدهیم ؟ نه بلکه غنی بودن در نگاه در فکر در دل و در خواسته هاست. بیایید یک ذره حال کنیم دیگر بابا ! طلبکار نیستیم که همه اش برج روی برج بسازیم از ترس اینکه مبادا یک روز فقیر بشویم. اصلا چه فرقی با تکدی گری می کند. فقط دنبال پول بدن هم همان است که متاسفانه امروزه شده آخر خوشبختی چون واقعا هم همینطور شده. من هزارو یک ایده در ذهنم دارم اما وقتی پول نداشته باشم هیچ کاری نمی توانم بکنم. پس پول مهم است اما برای چه هدفی؟ من شخصا دلم می خواهد راه خودم را پیدا کنم. کاری هم به کسی ندارم. پی یک خودشناسی ام که از آن به خداشناسی برسم. حالا این خودشناسی یک چیزهایی است که خودم در باره خودم می دانم و چیزهایی که اصلا نم دانم و توی رفیق یا مخاطب باید به من بگویی.
خودمان را درست کنیم:
مشکل اصلی ما به خودمان برمی گردد. به نگاهمان به زندگی. به اینکه اگر ماشین نداریم می گوییم اگر یک پراید بیاید کارمان راه می افتد پراید می آید چشممان به دنبال ۲۰۶ و ریو است بعد دنبال پرشیا و بعد همینطور تمامی ندارد. تا نوقعی که آدم فقط برای به دست آوردن زور می زند فقط انرژی اش را مصرف می کند در حالی که از یک جایی در زندگی تو باید هر چه قدر ذخیره کردی شروع به بازده آن کنی اما در ۵۰ سالگی دغدغه ات بالا بردن مدل اتوموبیل ات است کی وقت داری بنشینی به معضل دو نفر دیگر فکر کنی. این موضوع را باید در خودمان درست کنیم و گرنه هر کشوری مسائل و مسشکلات و بحران هی خودش را دارد. اینکه ما بخواهیم همه چیز را بیندازیم گردن این و آن و همه هی توپ را بییندازیم در زمین هم مثل تیم فوتبالمان هیچ وقت نتیجه نم گیریم چون مدام می گوییم به من چه وظیفه فلانی بوده پست فلانی بوده.
ازدواج با اولین عشق زندگی:
من با اولین عشق زندگی ام ازدواج کردمنه اینکه بروم سنتی همسرم را پیدا کنم یا دختر همسایه و این ها. به خاطر اینکه از یک جایی به بعد خدای مهربان و راهنما واقعا دلش برای نسل ما سوخت و خودش برای هر کداممان یک راه کارهایی را انتخاب کرد. من هم در جریان تئاتر و محیط دانشگاه قرار گرفتم و با آن دوره قبلی خداحافظی کردم که برای همه به خصوص فامیل ها خیلی تعجب برانگیز بود چون همه منتظر بودند یک روز یک خبرتاسف بار راجع به من بشنوند. کارهای عجیب و غریب بسیار می کردیم. خدا به ما واقعا رحم کرد.حرکت های احمقانه زیادی کردیم. موتور سوار بودیم و با آن در خیابان تک چرخ می زدیم از این کارهایی که می شود گفت واقعا احمقانه بود اما از یک دوره ای به بعد انگار زندگی خودش جلوی من را گرفت دیگر همه چیر عوض شد. به محض اینکه در دانشگاه قبول شدم مسیر زندگی ام تغییر کرد. یک روز یکی از دوستانم که بازیگر هم هست و خیلی با هم دوستیم آمد گفت شهاب سر یک کاری بودم یکی از بچه های فیلم بردار گفت این شهاب حسینی را می بینی یک لاتی بوده دعوایی حالا برای ما آدم شده بعد من به او توپیدم که تو بیخود می کنی که درباره کسی که نمی شناسی بیخودی قضاوت می کنی. به دوستم گفتم عزیزم راست گفته ( می خندد) ما بالاخره شر بودیم. از ۱۴ تا ۲۱ سالگی می شود ۷ سال ولی این ۷ سال انگار به ما ۷۰ سال گذشت و در ۲۱ سالگی من دیدم هیچ کدام از این جوانی کردن ها ارضایم نمی کند و باید ازدواج کنم.
زندگی با یک پدر (( بزرگ )):
ما اصطلاحی داریم که روی لقمه بزرگ ترهایمان تاکید دارند. می گویند لقمه حلال به بچه هایت بده. خوب من در یک خانواده ای زندگی کردم که انصافا می توانم افتخار کنم به اینکه مثلا پدرم در تمام طول زندگی آزاری به کسی نرسانده. تلخی هایی بوده اما هر چی که بوده مربوط به ماجرای خانه بوده. اختلاف نظر مشاجره جر و بحث ولی این بازتاب بیرونی پیدا نکرده. پدرم همیشه آدمی بوده که رعایت همسایه را بکند نمازش را بخواند و از یک جایی به بعد هم شروع کرد به مطالعه یکسری ارز کتاب ها درباره آفرینش بشر و زندگی پسش از مرگ و کتاب هایی از این دست که ما همیشه راجع به این موضوع صحبت کردیم. پدر من دبیر بازنشسته دبیرستان است. ۳۰ سال ادبیات فارسی عربی و انگلیسی تدریس می کرده. ما در دوره جوانی خیلی فرصت با هم بودن را نداشتیم. خمین حالا وقتی می نشینیم می گوید من نفهمیدم تو چهطور بزرگ شدی ۴ سال دیگر می شود ۴۰ سالت. اما به نظر خود من مسئولیت صرفا اینکه آدم یک کاری کند که خودش و خانواده اش همگی در رفاه باشند و بعد بگوید من وظیفه ام را درست انجام دادم نیست. وقتی شما ۳۰ سال در دبیرستان جایی که جوان ها نوجوان هایش در بحرانی ترین سن هستند تدریس می کنی لازمه اش احتیاط و روابط محتاطانه است. خب این فشار فوق العاده ای می آورددر کنا مسائل دیگر زندگی. پدر من به محض اینکه تمام تلاشش را برای هر کدام از ۴ فرزندش کرد که ما حالا در یک فرزندش هم کم می آوریم گفت که دیگر می خواخد برود دنبال اعتقاداتش و این جمله را به ما گفت که آدم معمولا اینقدر عمر نمی کند که بخواهد همه چیز را خودش تجربه کند و نتیجه بگیرد که درست بوده یا غلط. به هر حال پدرم خیلی زحمت کشید و بعد از سال ها ۳ شیفت کارکردن واقعا آنقدر خسته است که ترجیح داده فعلا در خانه باشد مگر اینکه وقتی خستگی چندین ساله اش در رفت مثلا من خواهش کنم که یک حرکاتی بکند یا چیزی چاپ کند چون به نظر من دنیا گذرا است اصلا در خود قرآن هم با لفظ صریح آمده که می گوید دنیا بازیچه است و نباید فدای معشیت دنیوی کرد یک چیزهایی برای آن طرف لازم است. به هر حال هر کسی ایده ای دارد دیگر.
دیدگاهتان را بنویسید